این نوشته در نشست مجازیِ «یک عمر داستان»، نگاهی به زندگی و آثار استاد محمد محمدعلی در آستانۀ نخستین سالگرد درگذشت ایشان خوانده شد.
برای خواندن گزارش این نشست اینجا کلیک کنید
امیرحسین یزدانبُد – ادمونتون
هوا از این هواهای وسط آگِست… هر چقدر آسمان شرق و غرب کانادا، موقر و – بهنسبه – تکلیف روشن است، آسمان دشتهای آلبرتا، دیوانه، بیقرارِ چیزی دیگر، خلوچل… آسمان اینجاها دو روز هم که آرام باشد مطمئن باش بهزودی کار دستت خواهد داد. در سکوت دارد آماده میشود بگذارد توی کاسهات.
دلگیر بود آنروز. از صبح هوا خَپ کرده بود و ابر روی سطح چمنزاری که از پنجرهٔ اتاقم پیداست تا کرانهٔ رود ساسکاچوان راهی برای نور نمیگذاشت. دخترم از صبح مهدکودک بود و همسرم سر کار و من و دوتا گربه در خانه تنها بودیم. قرار تماسهای من با او، حدود سه و نیم بعدازظهرِ من بود که میشد، چهار و نیم بعدازظهرِ او. ناهارش را خورده بود، سیگار پس از ناهارش را رو به پنجرهٔ باز کشیده بود، پرتقال یا سیبش را در پیشدستی گذاشته بود و با وسواس پوست گرفته بود. سر آخر هم پوستها را ریزهریزه، نوارنوار خُرد کرده بود و بعد همان نوارهای باریکِ دقیق را، دوباره نصف کرده بود و نصفهها را نصفتر – کوهی از خردهپوست – گاهی یکساعت خیره به جایی در گوشهٔ اتاق یا تلویزیون، غوطه میخورد در دنیاهایی که ساکنشان بود. همهٔ سالهای بزرگسالیاش را سعی کرده بود، بارها و بارها، تکههایی از آن دنیاها را بردارد بریزد روی کاغذ بگذارد جلوی جماعت.
بعدازظهرهای ملال، دو سه هفته یکبار، همان ساعت و اغلب چهارشنبهها گوشی را برمیداشتم بهش زنگ میزدم و گاهی یکساعت، بهخصوص اگر تنها بود، گپ میزدیم. معمول مواقع چاقسلامتی بود و مزهریختنِ من و خندههای او. دلم روشن میشد و امیدوار بودم دلش را روشن کرده باشم.
این سالها خاطرات قدیم را صدبار دوره کرده بودیم و اغلبشان هم که حوالی شیطنتها و جوانی و خامیِ من بود، و هر بار ریزریز خندیده بود و بعد دوسهتا ریزخند به انجام نرسیده، سرفهها هجوم میآوردند و امانش را میبریدند. خنده و سرفه قاتی میشد و من اینور گوشی میفهمیدم سرفهها دارند هر بار که بهش زنگ میزنم، زودتر و زودتر خندهها را میدَرَند و پیشانی تکیه میدادم به کف دستم و چیزی نمیگفتم. سه چهار سال پیش بود که بیخیالِ حرفزدن از سیگارش شدم. دوست نداشت. من هم پذیرفته بودم که دورِ این قلم را خط بکشم. دنیاش تعادلی درونی داشت که سیگار از ارکانش بود.
آن بعدازظهر خیلی زود بحث را کشاند به ادبیات. جای امن صحبتهامان بود. غار تنهاییمان، ویروس مشترکمان بود. من از تازه خواندههام میگفتم و کشفیاتم بهخصوص در تفاوتهای دنیای ادبیات فارسیزبان و انگلیسیزبان و بیشتر اوقات هم او با دقت گوش میداد. از پرسشهاش میفهمیدم کجاهای این اطلاعات به کار نوشتنش میآید و بیشتر و دقیقتر وراجی میکردم. هیچ یادم نیست آن بعدازظهر بحث دقیقاً از کجا به «خطابههای راهراه»اش کشید. تنها چیزهایی که یادم است داشتم از رمان «رِی»* نوشتهٔ بری هانا حرف میزدم که تازه تمامش کرده بودم و اینکه خب نمیشود ترجمهاش را – اگر هم کسی همت کند و درست ترجمه کند – در دنیای فارسیزبان منتشر کرد. زبانش بهشدت نامحترم و سکسش خیلی بالاست. بعد بحث کشید به مرز وقاحت و صراحت و اینکه چطور اغلب نویسندههای آمریکایی و کانادایی بیپروا و بیترس از قضاوت مینویسند. گفتم بری هانا داستانهای کوتاهِ بهشدت تحسینشدهای دارد، که حتی روم نمیشود برای شما بفرستمشان یا تعریفش کنم. یعنی این جماعت نقطهٔ قوت را دقیقاً همانجایی پیدا میکنند که من و شمای خواننده رویمان نمیشود به کسی بگوییم. این فاشگویی و ژست ویژهٔ روایت، از قضا عمیقاً ریشه در آموزههای مذهبی آنها دارد و مخرج مشترک تفاوت ماهُوی فلسفهٔ الهیاتی کلیسا در مقابل حوزه و مسجد است.
چیزی که میگفتم در این مایهها بود که مکانیزم مواجههٔ بنده و خدایگان در الهیات مسیحی، مکانیزم بخشش از پیش بهدست پسر خداست. «جیزِزِ» اینها چک سفیدامضا داده که اگر صادقانه و با تمام وجود پذیرا و معترف باشی به گناه، پیشپرداخت حضرتش بر صلیب، برای بخشودگی بنده کفاف است. شما همین را بردار و مقایسه کن با نگاه آخوند به سیستم گناه. یعنی در حقیقت و در لایهای بسیار مهم، نظام دین، مگر جز این است که چتر حمایت از بدرفتاری و ناراستی آدم است در برابر خدا. شما بگو وجدان، بگو ضمیر آگاه. در هر صورت جاییست که قرار است کمک کند شب، سرِ آرام بر بالین بگذاری و آدمها به بند و نخ و ریسمانش میآویزند که آن سهم بخشودگی را از بارگاه الهی بگیرند و از این بحثها. حالا در نظامی که اینها باهاش بزرگ شدهاند و بهش فکر کردهاند، تنها کار، فعل و آیین تشرف به این حالِ بخشودگی و رستگاری، یکساعت در هفته موعظه گوشدادن در کلیساست و بعد؟ بعد از آن مهمتر، اعتراف است. اینجاهاش بود که با صدای نفسهاش و لحن پرسشهای کوتاهش میفهمیدم حواسش را تور انداختهام. ادامه دادم که اما اعتراف برایشان چیست؟ کلمه… کلمات… قِیکردن نگفتهها و نگفتنیهاست. آنهم نه فقط «پدر روحانیِ عزیز، من کش رفتم، من چاخان کردم، من ماچ و چه میدانم… فلان کردم…»… جزئیات آقا… جزئیاتی که اگر جا بندازی پدرِ روحانی عزیز میبردت سرخط که مطمئن شود خوب بهازای هر تکه از پلیدیات یک کلمه بهقاعدهٔ فهم و سوادت برداشتهای و رج کردهای کنار جملاتی که هر چی به پایان قصه نزدیک میشوی تاریخ شرمآور و ناگفتهات مثل مردهای که انداخته باشندش در آب، در اعماق برکه، آب بگیرد به بافتها و باد کند و رو بیاید و شکم بادکردهاش بیفتد بیرون و بوی گندش همهجای اتاق اعتراف را بردارد. یعنی آنها برای اینجور نوشتن قرنها در مقابل کشیش تمرین کردهاند. شما مقایسه کن با آخوند و وضعیت نگاهش به همین مقوله. تقیه! بگذریم.
به اینجاها لابد رسیده بودم که شنیدم باران ریزهریزه تُک میزند به شیشهها… گفتم بیا… باران هم گرفت… گفت بیا… باز از این حرفها زدی کائنات عصبانی شد! ریز خندید و بعد سرفهها امان ندادند…
مهلت ندادم بحث از دهن بیفتد. پی حرفهام را سریع گرفتم که: شما دقیقاً در همین دو کار آخر اینوری رفتی…
این را که گفتم نفسنفسهاش را جمعوجور کرد و گفت، یک چیزهایی در مراسم رونمایی کتاب و بزرگداشت ونکوور گفتی… من نمیدانم حالا از خالیِ عریضه بود که اینها را گفتی و میخواستی دل پدر پیرت را بهدست بیاوری یا واقعاً چنین فکری میکنی.
توضیح میخواست. دوست داشت کارد بیندازم لای نوشتههاش و رشتهرشته بیرون بکشم نشانش بدهم. خودش را، کلمههاش را، هویتش را باز بخواند در نگاه من. منتها فروتنتر از این بود که اینطور بخواهد و بگوید. به شوخی میزد و جوری دیگر بیان میکرد.
گفتم نه بهجان کائنات! – ما از کلمهٔ خدا استفاده نمیکردیم. به مخاطرات کجفهمی و بدفهمیاش نمیارزید شاید. به کائنات و کهکشانها و ستارهها حواله میدادیم – گفتم نه باور کنید. تعارف ندارم که با شما. شما از «جهان زندگان» فرمان را چرخاندید اینوری.
اول اینکه رفتید سراغ متافیکشن. هر دوی اینها و یکی دو داستانی که در این سالها نوشتید اغلب همین ساختار را دارند. قبل هم این کار را کرده بودید، اما جهان مردگان راهی جز اینجور روایت نداشت. ذاتاً فراداستان بود. جالب نیست؟ یعنی میگویی و معلوم است که کسی که نویسنده است دارد مینویسد. نویسنده هم دیگر مهرعلی و اینها نیست، خود شخص شخیص محمد محمدعلیست. آن زاویهدید و آن از سرشانه نگاهکردن به خواننده را رها کردهاید، آمدهاید کنار دستش نشستهاید و با هم اختلاط میکنید. یکجاهایی در هر دو کتاب و در «خطابهها…» بیشتر، در مورد اینکه ادامهٔ داستان را چگونه پیشببرید حتی با مخاطب مشورت میکنید. نمیخواهم از این اصطلاحات و اِسماندازیهای تئوریک استفاده کنم، حتی بهش پستمدرن و چه و چه هم نمیگویم. من کارهای شما را در ظرف زمان خودتان، سنتان و رابطهٔ ارگانیک آثارتان با هم میبینم. خط سیر شما چطور بوده؟ یعنی اگر الآن بیایی با هم نگاهی سریع به آنچه کردهاید بیندازیم، چی میبینیم؟ خندید گفت هیچ…
گفتم هیچ چیه آقا؟ شما بعد از آن کارهای اول تا «از ما بهتران» که در سن بیستوهفت سالگی و سی سالگی درآوردید که فقط اعلام حضور بود. درست؟ داشتید میگفتید یک کاربلد آمده که اگر امان بدهید قرار است یک گوشهای از این ادبیات مدرنِ فارسی خانه کند. بعد بدبیاری انقلاب و جنگ و بساط بعد از آن. تا حدود چهل سالگیتان در سکوت گذشت. یعنی کار کردهاید ولی خب به چشم نیامده یا اصلاً نبوده. نه که فقط شما… به کل هنر و فرهنگ ایران و ایضاً سایر بخشها، انگشتبهدهان مانده بودند که یارو چطور با یک لا قبا و لباده و نعلین، چاخان کرد و همهچیز را بالا کشید و مصادره کرد و زد و ویران کرد و کشت.
بعد تازه از چهل سالگی شما شروع کردید و فقط سه رمان «برهنه در باد»، «باورهای خیس یک مرده» و «نقش پنهان» بس بود که تا حدود پنجاه و پنج سالگی بگوییم از بهترینهای ادبیات روزگار خودتانید. من تازه با فعالیتهای شما در مجلات و تکداستانها و مجموعهداستانها و سایر کارهای قلمی شما در آن دوره کاری ندارم فعلاً. اینجا رئالیسم محض، نثر و فضاسازی متمایل به آدمها و مکانهای در حاشیهٔ شهرها یا روستاها و موضوعات غیرشهری جان کلام شما هستند و خب… تعهد اخلاقی و اجتماعی… آرمان… این آرمانخواهی مخصوص نسل شما. لازم به ذکر است البته که در این دوره از نوشتنتان که نزدیکید به بدنهٔ ادبیات روشنفکری ایران، شما تنها کسی هستید که میشناسم که موضوع خاک و آب و محیط زیست نقش مهمی در کارش دارد. تاختن به خرافه و گیر و گرفتهای بیسوادی و فقرِ فضاهای روستایی و ریزریز متلکگفتن به شیوهٔ مدرنیزاسیونِ نامتعادل و زیرسازینشدهٔ شاه، تقریباً موضوع اغلب کارهای نسل شماها و رفقاتان بود. نویسندههایی که عموماً آمده بودند حرف از ظلم و جور و نامردمی بزنند. البته که در کار شما این تمایل بسیار فردی و درونی، کمتر حزبی و گروهی و بیشتر متمایل به مردم و آدمهای واقعی اجتماع بود. این شد چندتا؟ شما بگو دور دوم فعالیت شما. بعد تازه فصل رمانهای پژوهشی شما شروع شد. شما انگار از خرافه در کارهای پیش از انقلاب شروع کردید، بعد وارد واقعیت، اجتماع، محیط زیست و شهر شدید، در دور سوم رفتید سراغ اسطوره. انگار گمان میکردید برای پیداکردن ریشههای گرفتاری این مردم باید برگردید به اعماقِ فکرِ جمعی… به کابوسهایی که این ملت با هم میبینند. انگار از واقعیات و ظواهر، داشتید نقب میزدید به…
همینجاها بود گمانم که باران افسار پاره کرد. داشت خودش را به شیشهها میکوبید. صدای برخورد قطرات به شیشه زیاد شده بود و از همهجا به گوش میرسید. حالا باد مشتمشت آب از ابرهایی که تا سقف خانهها پایین آمده بودند برمیداشت و میزدشان به شیشهها و شیروانیها… از پنجره که چشمچشم کردم دیدم شدت باد و باران آنقدر شده که هوهوی باد را در موج بارش شلاقی آن بیرون میبینم. گفتم خیلی ببخشید شما یه صلوات بفرستید من برم یکجایی ساکتتر حرف بزنم… خندید… خندیدم… سرفه کرد… سعی کردم بخندم.
کتاب «خطابهها…» را قاپ زدم، رفتم توی اتاق خواب و در را پشتسرم بستم. بعد رفتم توی اتاقک رختکن که دور و اطرافش پر از لباس و کفش و کلاه بود، درِ آنجا را هم بستم و چراغ را روشن کردم. صدای باران و باد کمی کمتر شد. پرسید: چه خبر شده؟ صدای چیه؟ گفتم: چیزی نیست. توفان شده و سر و صدا نمیگذاشت حواسم را جمع کنم. کجا بودم؟ گفت: روضه میخوندی. گفتم ها… یه صلوات دیگه ختم کنید… خنده… سرفه…
گفتم: رسیدید به کلانروایتها، اسطورههای سرزمینی، ترس و وحشتهای جمعی… همانکه بهش میگویید کابوسهای اقلیمی… روایتهایی کلان که انگار مثل دستهایی پنهان مُقدّرات جان و زمانهٔ این ملت را به دست گرفتهاند. بعد حدود سن شصت و چهار پنج مهاجرت کردید و پذیرفتید که مهاجرید. خب این خودش از من بپرسید، از آن فطرت و قطعی و آشفتگی و سکوت سی تا چهل سالگیتان سنگینتر بوده. اینیکی را من هم دارم در دنیای خودم تجربه میکنم. پوست آدم را میکند. بد و خوبش اصلاً در لیگ دیگریست. اینجا شما انگار بازگشتید به خودتان. به خود خود خود جناب محمد محمدعلی. شروعش هم عرض کردم از همان «جهان زندگان» بود. من جا به جا قطعههایی از خود واقعیتان را، اعضای خانواده و دوستان کانونی و غیرهتان را توش میبینم… دوتا یکی هم خیال و خاطره را به هم بافتهاید که قصه به پر قبای کسی نگیرد. اما این یافتهٔ تازهتان در خطابههای راهراه بیشتر هم شد. این محمدعلیست در اتاق کتابت، انگار که یک اتاقک کوچک اعتراف است که شما یک طرفش حرف میزنید، و سمت دیگر دیوار مشبک، پدر روحانی، نسخهنویس دردهای محمدعلیست. دقت کنید، در همین خطابهها، آنسوی دیوار مشبک آدمها و خوانندهها نیستند ها. خود شمایید باز هم… استنساخ میکنید. آن خودکار بیک و فنجان چای و برگهای آچهار را چیدهاید جلوتان، سیگار بهمن جغله وسط انگشتهاتان دود میشود، دارید حرفهایی میزنید به خودتان که تازگی دارد. چرا عرض میکنم برای خودتان هم تازه است؟ چون همین ساختار متافیکشن که شکلگیری خود داستان را هم بهنوعی روایت میکنید نشان از گیجی و گمی در جهان درون دارد که اسم قرتیبازیاش میشود عدم قطعیت. عدم قطعیت در داستان یعنی بیبرنامگی. یعنی من طراح و کارگردان داستانم نیستم که. من خودم هم اینجا به تماشا آمدهام و این صحبتها. یعنی خودم را سپردهام به توفان خاطرات و دیدهها و درککردههام و میگذارم همهٔ ما را با هم پیش ببرد و به در و دیوار بکوبد. یعنی خوانندهٔ گرامی، اینجا و در این مقوله، من هم نمیدانم دارم چه میکنم و راوی دنیای این داستانهام ناخودآگاه مناند. یعنی ناشناختهترین و سختخوانترین بخشهای وجودمان.
افتاده بودم روی دور حرفزدن و داشتم پیش میرفتم… حس کردم زیاد شده… مکث کردم…
بعد یهو گفتم: والسلام علیکم و رحمتالله!
خندید، سرفه کرد… رعد… مثل صدای ترکخوردن هندوانهای عظیم، که بالای شهر بشکند و باز شود، زمین را لرزاند… نخندیدم…
گفت حالا تو هی اینا رو بگو ببین شهابسنگ میباره یا نه! گفتم نهبابا اینم شانس ماست دو کلوم آمدیم اختلاط کنیم آسمان تپید! گفت حالا اینا که گفتی همه خوب بود که. دیدی گفتم فقط میخوای الکی ازم تعریف کنی. بگو چی کم بود؟ بگو کجا شور بود یا بینمک شده بود. میخوام ببینم راست و صادقانه به چشم شما فرنگیها کجاهاش جای کار دارد؟
گفتم خب ضعف یا ایراد که نه… و نه فقط شما… کلاً ما جماعت در ابتدای راهِ اینجور نوشتنیم. نوشتنی که برهنگی دارد. نه که صحنه داشته باشد ها… نه… اعتراف دارد در خودش. سرک میکشد به خلوت… به رازهای مگو… راه میدهد به خرابکردن خود نویسنده، راه میدهد به اینکه نویسنده را قضاوت کنند، نه قضاوت ادبیها… قضاوت شخصی و فردی و اخلاقی… غنای امثال بری هانا که ابتدای صحبتهام ازش گفتم از اینجا میآید. یعنی آرت و تکنیک و شیوههاش چیز شاخص و به تمامه متفاوتی ندارد. اصلاً آنجور نثربازیِ ماها در اینها نیست. لامصب انگلیسی مثل مجسمهٔ سیمانی راه نمیدهد خم و راستش کنی و ارکان جمله را بهراحتیِ فارسی پس و پیش کنی. این است که نثرِ شاخص برای اینها تعریفهای عموماً متفاوتی با فهم ما از نثر دارد. حالا عرضم چیست؟ این نویسندهٔ قدردیده و برصدرنشستهٔ آمریکایی در اجرای تمامی این شیوهها قَدَر و کاردرست است. ولی مسئله اینجاست که داستانی که روایت میکند… خطبهخط میفهمی تجربهٔ زیسته است… میفهمی چیزیست که نمیشود به هر کسی گفت و تعریفش کرد. فقط میشود سه پیک جلو باشی از رفیق صمیمیات و بزنی به سیم و آخر و رازی بهش بگویی که چشمهاش گرد شود و مستی هم که پرید کسی به روش نیاورد چهها گذشت و شنیده شد. چی میگویید؟ نه خانی آمده و نه خانی رفته. طرف خان را نگه میدارد برای روز مبادا و آشولاششدن رفاقتها. آنوقت رازت را رو میکند برای غیر. مثلاً در «خطابهها…»، در یکی از حلقههای مرکزی روایت ما یک مثلث عشق داریم. این عشق در دل این داستان را من بیشتر از همهٔ زنومردنویسیهای شما دوست دارم. عیانتر است. رهاترید. دو مرد و یک زن گذاشتهاید و خب باقی ماجرا دیگر باید دید باهاشان چه میکنید. راوی یکی از این اضلاع است… درست؟ زن بهوضوح دنبال فرصتیست که راوی را خفت کند و یک فرنچ کیس حسابی ازش بگیرد… شما جوانهای قدیم بهش چی میگویید؟ خندید… گفت ما بهش هیچی نمیگیم… گفتم باباجان من جانم به لبم رسید این دوتا یک جایی همدیگه را گیر بیاورند و شما بگو یک دستی به هم برسانند. آنقدر این شرم کلام شما، این اخلاقمداری پدرانهٔ شما حتی بر شخصیتهای داستانتان مسلط است که نمیگذارد ما برویم توی آن لحظهها. مسئله اتفاقاً فقط ساختن صحنهٔ اروتیک نیست اصلاً… مسئله قرار فاشگویی شماست با خواننده، مسئله لحن شماست که میگوید من ابایی از هیچچیزی ندارم. به اینجاها که میرسد، هر جا که قرار است چیزی غیراخلاقی جلوی راهتان است، حتی بیا آن فکر پلید، شما اینجور میشوید.
دست انداختم کتاب را برداشتم و باز کردم. و براش خواندم: ببین این صفحهٔ ۶۷ نوشتههای خودتان است. راوی-نویسنده دارد زن داستان را نصیحت میکند و میگوید: «یادت باشد اگر قصد نداری جزو نویسندگان پرحاشیه بشوی، در بیان روابط عشقی مخصوصاً در بخش تنانگی تند نرو. اینجا و آنجا ندارد. کم و بیش همهجا در ارتباط با مسائل خصوصی زن و مردهای اسمورسمدار حتی بهصورت تخیلی حساسیتهایی وجود دارد و روزی دردسرساز و مخل استمرار کار میشود». ملاحظه فرمودید؟ این دقیقاً جاییست که برای اغلب اینها اگر داستان اورگانیک و از درون راه بدهد و به صحنهای از این قبیل برسد، طرف مکث نمیکند که همانطور بیحساسیت و فاش حرف بزند. لحظههای اروتیک و نه لزوماً سکسی، منحصربهفردند… هیچ دوتایی از درهمپیچیدن دو تن، شبیه هم نیست. همین لحظه که من و شما صحبت میکنیم و آسمان ادمونتون دارد میآید پایین، میلیونها نفر دارند به هم میپیچند و ورجهوورجه میکنند حکماً… مسئله جزئیات آن چهجوری پیچیدن است که حرفهایی توش اکو میشوند و فاش میشوند که دیگر لازم نیست راوی بخش دوم کتاب شما توضیح بدهد که آهای آقای نویسنده من خواستار شما بودم و منتظر بودم یک کلام لب تر کنی نشانت بدهم یک من ماست چقدر کره داره! پنیر داره؟ خمیر داره؟ راستی چقدر از خطابهها واقعی بود؟ چقدرش را حقیقتاً تجربه کرده بودید یا دست اول شنیده بودید جایی؟ چون شک ندارم همهاش خیالی نبود.
خندههاش با دو رعد سنگین دیگر قاتی شد و شدت بارش هر آن بیشتر و بیشتر میشد… حالا از سقف بالای سرم هم صداها میریختند توی اتاقک رختکن. این وسط «دارسی» و «میانا» – گربههام – وحشتکرده پشت در اتاق خواب، زوزه میکشیدند و پنجول به در و دیوار میکشیدند و الساعه بود که دیوار را بجوند و به من پناه بیاورند.
گفتم آقا اوضاع دارد بدتر میشود زودتر ختم کلام کنم. گفتم شما حتی حالا که در خارج از ایران و در فضای بدون سانسور مینویسید، باز هم بابای عزیز من هستید که حواسش هست خراب نکنم، گند نزنم و حرف نامربوط نگویم. این آدمهایی که اینها دارند، نویسندههای «لیترچر» اینها، ولگرد و آسمانجُلاند از این حیث. یعنی ولگرد معانی تاریک، ولگرد حسهای پلشت و مکاشفه در نگفتنیهای انساناند. اینها آمدهاند پردهدری کنند. بردبری جایی میگوید «بیادبی تنها امید آدم مدرن است». من حتی مطمئن نیستم فهم جمعی ما به این نقطه رسیده باشد. ولی در هر صورت اینجاست که گمانم نهفقط شما، همهٔ ما تازهکاریم. چه ریزهپیزههای مثل من و چه بزرگهای مثل شما همه باید سعی کنیم در کارهای آتی کمتر به ترسهایی چنین درونیشده راه بدهیم و اینها…
لابد همینجاها بود که متوجه شدم چه خبر است… دو رعد و برق پیاپی زد و از رختکن زدم بیرون، در اتاق خواب را باز کردم و گربهها را دیدم که دمهاشان پفکرده و وحشتزدهاند. میانا را بغل زدم رفتم نزدیک پنجره دیدم سیل از آسمان میریزد روی زمین… صحنهٔ آن بیرون، مسلسل روشن و خاموش میشد انگار پنجره، سلبریتی کمحرفی باشد که از مقابل ردیف عکاسها میگذرد…
گوشی را دوباره به گوشم نزدیک کردم… گفتم آقا من باید برم گمانم، گربهها ترسیدهاند، نگفتید چقدرِ کتاب راست بود؟ داشت چیزهایی میگفت که فقط – هفتاد درصد – را متوجه شدم که تقوتوقها بالای سرم شروع شد و در چشمبههمزدنی اوج گرفت.
تگرگ بهقاعدهٔ توپ گلف میریخت روی زمین و میدیدم که روی چمنها که میخورد بعضیجاها تکهتکه خاک را قلوه کن میکرد…
گفتم آقا تگرگ شده گمانم کائنات بدجوری عصبانی شده از حرفهام… و دیگر… دیگر صداش را درست نمیشنیدم… گربهها مرنو میکشیدند و از آسمان سنگ میبارید… فقط چندبار گفتم الو الو… بعداً بهتون زنگ میزنم…
خوب یادم نیست چی گفت… سرفهها فقط… سرفههاش یادم میآید…
نشنیدم چی میگفت…
هیچوقت نمیفهمی کِی آخرین بار است.
فرداش همهٔ خبرگزاریهای محلی نوشتند توفان تگرگ چندین میلیون دلار خسارت به شهر زده و میزان تأثیرات و خرابیها هنوز قابلمحاسبه نیست.
چند هفته بعد، مریم رئیسدانای عزیز بهم زنگ زد و سعی کرد آرامآرام حالیام کند همان خداحافظی، خداحافظی آخرم بوده… از آنجا بود که زندگی او در درون من، در دنیای خیالات من شروع شد و آن تماس تلفنی هنوز هم، همین لحظه، ادامه دارد.
من صلیب وظیفهای که روی کولت انداخته بودی، دشواریای را که میراث پدرانت بود و به دوش میکشیدی، ندیدم بابا… و تو بگو اینجا انگار هنوز تگرگ میبارد و من صدات را نمیشنوم.
سپتامبر ۲۰۲۴ – ادمونتون
*RAY By Barry Hannah. 113 pp. New York: Alfred A. Knopf.